درینا درینا ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره
سامیارسامیار، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره

مادرانه....به توان دو

آجر هفته ی خاکستری .....

پننچشنه مثل همیشه بدو بدو رفتیم خونه تا من به کارام برسم آخه آخر شب مهمون داشتیم . قرار بود دوست بابایی بیاد خونمون که یه دختر 5 ساله باهوش و بامزه دارن . ساعت 9 بود که اومدن و زحمت کشیدن و یه کیک خونگی خوشمزه هم آوردن . شما با دیدن دخترشون ذوق کردی و هر جا می رفت می رفتی دنبالش . حسابی شیطونی کردی بدو بدو هر جا مهمونت می رفت تو هم دنبالش می رفتی و من از خوشحالیت ، خوشحال بودم .عزا گرفته بودم چه جوری شب بخوابونمت چون به مهمونا گفتیم بمونن و شما وقتی کسی دور و برت باشه نمی خوابی . در کمال تعجب وقتی خواستم بخوابونمت ، اصلاً اذیت نکردی و خیلی منطقی قبول کردی که باید بخوابی . متاسفانه وقت نکردم با مهمونت ازت عکس بگیرم . نزدیکای ظهر هم به ق...
29 مهر 1391

سالگرد ازدواج قمری ...

امروز روز ازدواج حضرت علی و حضرت فاطمه س 3 سال پیش یه همچین روزی البته به تاریخ قمری روز عروسیمون بود خیلی اون روز  رو دوست داشتم . همیشه با خودم میگم ای کاش تکرار می شد . امروز صبح هم مثل همیشه با لبخند مهربون بابایی بیدار شدم . خدا رو شکر می کنم که داشته هام بیشتر از نداشته هامه . دختر گلم ما عاشقتیم ........ ...
26 مهر 1391

خیلی بهمون خوش گذشت ...

تو پست قبلی برات گفته بودم که بابایی رفت شمال و منم تصمیم دارم شما رو برای اولین بار ببرم دنیای بازی . پنجشنبه ظهر از سرکار برگشتم و با هم استراحت کردیم ساعت ٧ بود که عمه الناز زنگ زد و گفت داره می آد . خودش تولد دعوت داشت و مثل همیشه مهربونی کرد و ماشینش و داد به مامانی تا دختر گلش رو ببره گردش . من و شما و مامان فاظمه سه تایی بعد از اینکه کلی تو ترافیک موندیم رفتیم دنیای بازی . راستش خودم از اونجا خیلی خاطره خوبی دارم و یاد بچگی هام می افتم . به سختی جای پارک پیدا کردیم و به محض اینکه رفتیم داخل و گذاشتمت که راه بری انقدر ذوق کرده بودی که نمی دونستی کدوم طرفی بری . دیدن یه عالمه بچه و چراغهای رنگی و شنیدن صدای همهمه و موزیک حساب...
22 مهر 1391

در همین نزدیکی ....حوالی درینای یک ساله

هر روز میام اینجا و بین یه عالمه فرشته کوچولو که همه مثل خودت پاک و معصومن غلت می زنم به وبلاگایی که بیشتر میشناسم مرتب سر می زنم و مرتب به وبلاگت می آم که اگر کسی کامنت گذاشته جواب بدم . روزا دارن می گذرن و با این حال که تلاش می کنم لحظه لحظه ی بزرگ شدنت رو ثبت کنم ولی اصلاً تو این کار موفق نیستم با خودم فکر می کنم برای چی این کار و می کنم برای تو یا برای خودم بعد هم به این نتیجه می رسم خب معلومه اول برای خودم بعد برای تو نگی مامانم خودخواهه و همه چی رو برای خودش می خواد نه دخترکم اگه اینو می گم به خاطر اینه که فردا که بزرگ بشی و بری مدرسه فردا که بری دنبال درس و دانشگاه ، فردا که صبح تا شب درگیر پیشرفت تو کار مورد علاقه ات بشی فردا که وار...
20 مهر 1391

ماجرای سفر شمال ....

.....بلاخره بابایی با دوستش رفت . بذار برات از اول تعریف کنم .... بابا خشایار سالهای زیادیه که در پست دروازه بان فوتبال بازی می کنه چند سال اول یعنی سالهای نوجوانی و اوایل جوانی به شکل کاملاً حرفه ای و بعدها به دلیل خدمت سربازی و درس و کار و .... نیمه حرفه ای . اطرافیان اعتقاد دارن که اگر یه مدتی دوباره حرفه ای تمرین کنه می تونه خیلی سریع پیشرفت کنه اما خودش می گه برای تمرین حرفه ای باید وقت گذاشت که من با داشتن زن و زندگی و بچه این امکان رو ندارم ( در واقع داره از خود گذشتگی می کنه ) اما تمرینهای هفتگی رو با یه تیم منطقه ای کم و بیش ادامه می ده و تقریباً ٢ روز در هفته تمرینه و منم با این حال که یه وقتایی غر می زنم اما ته دلم خیلی...
20 مهر 1391

دوباره سفر دو روزه به شمال ....

به اصرار بابایی قراره فردا صبح زود بریم شمال . حالا این وسط من به مامان فاطمه تعارف کردم که باهامون بیاد از اونور هم بابا با همکارش قرار گذاشته که با هم بریم . خیلی خوبه فقط یه مشکل وجود داره اونم اینه که همکار بابا ماشین نداره و من همش دارم فکر می کنم ٥ نفر آدم با ٢ تا بچه و یه عالمه وسایل چه جوری جامون می شه بابا به من می گه چرا به من نگفتی که مامان فاطمه هم می آد منم می گم تو چرا به من نگفتی که همکارت ماشین نداره خلاصه این که بعد از کلی همفکری به این نتیجه رسیدیدم که حالا اینطوری بریم ببینیم چی میشه . خدا بخیر کنه فکر کنم هممون به خاطر وول خوردن های جنابعالی تا اونجا له بشیم ( درگوشی : خدا کنه مدیرمون به من مرخصی نده سفر ک...
19 مهر 1391

درینای وروجک

مامان دنبالم نگرد من تو یخچالم فکر نکنی سردم شده می خوام برم سراغ یه چیز دیگه  حق مسلم منه که بدونم گاز چه جوری روشن می شه اینا رو ولش کن یه صدایی اومد زود برم ببینم چیه آخ جون پیامهای بازرگانی بد نیست یک کم مظالعه کنم ... مامانم خوشحال می شه .... ای بابا ،‌پیامهای بازرگانی نمی ذارن من مطالعه کنم     ...
19 مهر 1391